پایان را بی آغازی دیگر ...
گاهی وقتا فکر میکردم که همیشه پایان ، آدم را به سمت یک آغاز میکشاند اما وقتی
دلم شکست وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم و تا چشم گشودم دیدم کوه غرورم
پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن .
وقتی دیدم چگونه پا روی قلبم گذاشتی از اوج غرور به قعر دلتنگی سقوط کزدم ...
وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف که از درز پنجره سکوتم ، گونه ام را نوازش
می داد ، دلسنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست باور کردم که همیشه
یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ، گاهی باید در پایان زندگی کرد
و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ، گاهی باید پشت حصار حسرت
در خاطرات ، زمانیکه دستهای دلمان را گره کور عشق زدیم و با تیغ وداع گسلاندیم
غرق شویم
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست و باور کرد
پایان را بی آغازی دیگر !
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1391 - 1:15:02 PM